از صدق و صفای سخن دوست چنین است
یاری که مرا کرده پریشان دل واحوال همین است
زیبایی و رعنایی و آن جفت چشم شهلا
آن ماهوهش ِماهرخ همچون صنمِ خانه نشین است
هرم تن و لعل لب و گیسوی چو قعر شب تارش
زین عجب نیست که هر کس به وصالش به کمین است
شد ساحر هرکوی و مکان ،شهر و دیار ،شهره آفاق
صد خواستگه ش هم زشمال و ز یسار و ز یمین است
آوازه تن نازی و طنازی و دلبازیِ سیمین برک ما
شدنقل همه خردو کلان ، پیرو جوان : زهره جبین است
گرچه زیبا برک و خوش قدک و گل تنک ست لیکن
هر ناکس و کس کز هوس او به کمین است لعین است
( دلخون)