دیروز بود، بعد ازصرف چشمهای تو
قرار شد بنویسم یک غـزل برای تو
گفتی بکش عطر تنم را روی کاغذی
بی اختیار کشیدم یک شقایق بجای تو
دنیا ازطلوع چشمهای تو بیدارمی شود
آن خورشید ِ پشت ِ کوهی ! فدای تو
هر روز غروب زمین دلگیر می شود
پرمی شود ازسکوت وغربتِ ردپای تو
حالا از پشت عینکت هی شیطنت بریز
آنقدر، تا دنیا پر شود از ماجرای تو
حرف در و همسایه ها و شهر تویی
اسم ِ"دختر ورپریده" نیست آشنای تو؟!
کم کم به نقطه ی آخر شعرت رسیده ام
درهرطلوعت یک آسمان ستاره فدای تو
( دلخون )
پ . ن : با تشکر فراوان از دوست عزیزم ش . خ