از چارچوب نگاهم که گذر کرد نگاهت
مُردن مه و خورشید و ستاره ز خجالت
زشبیخون مغولهای رها در شب مویت
برده صدلشکرتاتاری وچنگیزبه اسارت
من با تو ورای هرچه مرز است نوشتم
از عطر تو وعصر تو و قصر و دیارت
بر پیرهنت خیره شدم گل به گل از آن
مریم صفـت از عطـر تـو دارند حکایت
تـوحاصـل جمع مـه و گل های جهانی
اینطرف نیمه زیبـا آنطرف بـاغ انارت
ازمن گله کم کن که تهی دست وفقیرم
این شعرزدل بی غل وغش باد نثارت
گفتم که دمی شعر بنوشم ز دو دستت
یک عمرگذشت وشدم عمری آزگارت
( دلخون )